عاشقانه

عاشقانه مینویسم برای عاشقانه واقعی

عاشقانه

عاشقانه مینویسم برای عاشقانه واقعی

سفر سبز

گاه حس میکنم که سپیده دمان خواهم مرد.

شب است و سکوت است و رویا ، ناگه صدای درب همه را درهم می شکند. با بهت و حیرت میزبان ناخوانده ترین مهمانی می شوم که مرا بتدریج دربر می گیرد. همچون برف که تن عریان درخت را می پوشاند .آه چه لباس سردی.

خوب میدانم مرا زین تقدیر مکتوب گریزی نیست و به ناچار باید تن را برای همیشه به آغوش سردش بسپارم.

آری میدانم که دیگر هیچ سپیده دمی را نخواهم دید و من در آن تاریکی همانجا که شب هیچگاه با پایان نمی رسد. تا بتوانم خورشید و فردایی دیگر را لمس کنم. با همان ظلمت برای همیشه خواهم خوابید.

زمانی که مرگ فرا می رسد ، بی شک آخرین لحظات عمر من است.

زمانی که مرگ فرا می رسد ، روح مرا مجال هیچ جولان نیست.

زمانی که مرگ فرا می رسد ، دیگر هیچ فردایی نیست.

زمانی که مرگ فرا می رسد ، خوب می فهمم که بودن را دیری نمی پاید.

زمانی که مرگ فرا می رسد ، یعنی عشق ، زندگی ، عزیزان ، همه و همه برای آخرین بار خدانگهدار.

آری من می میرم ، تو می میری ، همه و همه ، خورشید ، ماه ، زمین ، ستارگان و حتی کهکشانها با تمام عظمتشان خواهند مرد.

تنها چیزی که باقی خواهد ماند ،

خداوند عشق است که برای همیشه ابدی خواهد ماند .

« سید جواد میرحسینی »

الهی.......

الهی  

          گاهی نگاهی

من و تو

من و تو با همیم اما دلامون خیلی دوره

همیشه بین ما دیوار صدرنگ غروره

نداریم هیچ کدوم حرفی که بازم تازه باشه

چراغ خنده هامون خیلی وقته سوت و کوره

من و تو          من و تو          من و تو

هم صدای بی صداییم با هم و از هم جداییم

خسته از این قصه هاییم هم صدای بی صداییم

نشستیم خیلی شب ها قصه گفتیم از قدیما

یه عمره وعده ها افتاده از امشب به فردا

تموم وعده ها رو دادیم و حرفها رو گفتیم

دیگه هیچی نمی مونه برای گفتن ما

من و تو          من و تو          من و تو

هم صدای بی صداییم با هم و از هم جداییم

خسته از این قصه هاییم هم صدای بی صداییم

گلای سرخمون پوسیده موندن توی باغچه

دیگه افتاده از کار ساعت پیر رو طاقچه

گلای قالی رنگ زرد پاییزی گرفتن

اونام خسته شدن از حرف هر روز تو و من

من و تو           من و تو          من و تو

هم صدای بی صداییم با هم و از هم جداییم

خسته از این قصه هاییم هم صدای بی صداییم

وقتی تو نیستی

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند  نه نبایدها

مثل همیشه  آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خوانم

عمریست لبخندهای باور خود را در دل ذخیره می کنم

باشد برای روز مبادا

اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

آنروز هر چه باشد روزی شبیه دیروز  روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند    شاید امروز نیز روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند   نه نبایدها

هر روز بی تو روز مباداست

آینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند

آینه ها که دعوت دیدارند

دیدارهای کوتاه از پشت هفت دیوار

دیوارهای صاف ، دیوارهای شیشه ای شفاف

دیوارهای تو ، دیوارهای من، دیوارهای فاصله بسیارند

آه ، دیوارهای تو همه آینه اند

آینه های من همه دیوارند