« محمود درویش » می گوید:
ای عشق! ای گل ایستاده من در آنسوی زمان و حواس،
ای کسی که لبانت بوسه ای که در پوست من صلیبی از یاسمن نقش می زند یک بار به خواب من بیا تا جنونم برگردد!
ای عشق! از تو دور شدم تا به تو نزدیک شوم و زمان را یافتم. اکنون با زمان معاشقه می کنم
و من آتش عشق را در صاعقه معشوقم ربودم
برایم چیزی باقی نمانده جز آنکه در سایه ای که سایه توست آواره شوم
برایم چیزی باقی نمانده جز آنکه در صدایی که صدای توست ساکن شوم و اکنون صلیبی در خیابان پشتی ایستاده است...
**** **** ****
چرا نمیتونم آروم بشم